کاش آدم هـــا می دانستنــد که در هــر دیــدار یـک تــکـه از یـکـدیـگــر را بـا خــود می بـــرنـــد...
عده ای فقط غم هــایشان را به مــا می دهنــد!
و چقـــدر اندک هستنــد آدم هــای سخاوتمنـدی که وقتی به خانه بــر می گــردی...
می بینـی تکـه هـای شــادی هـایـشــان رادر مشت هـای تــو جا گذاشته اند...
فروغی چه زیبا میگفت: اگر یـاد کسی هستیم این هنـــر اوست
،نـه هنــر مـــا...!
وچقــدر زیباست کسی را دوست بــداریــم نــه بـــرای نیـــاز نــه از روی اجبـار و نــه از روی تنهــایی
فقط بـــرای اینـکه " ارزشش را دارد"
لاله ی واژگون
نویسنده علیرضا در جمعه 93/12/8 |
نظر
روزگار بی احساس و مردمان بی احساس تر !
عجیب گذشت ... سخت گذشت ...
تعارف که نداریم روزگار ! خیلی بد بودی ... نامَرد بودی ...
دلم عجیب از تو گرفته ... از نامرد ها گرفته ...
هر سال را با عشق شروع کردم ...
چون خودم ثمره ی یک عشق پاک و خالص بودم ... اولین ثمره ی عشق پاک و خالص پدرو مادرم ...
اما تمام این سالها همراهی نکردی با من !
با رنگ شروع کردم سالهایم را .... حتی با عطر بهار نارنج!
اما آنقدر تنبیه م کردی که نام خودم را نیز به سختی به خاطر آوردم که به خواهر تنهایی هایم بگویم ...
و این یعنی ................
تعارف که نداریم روزگار ،
برای تمام عزیزای من خیلی بد بودی ... نامَرد بودی ... لعنت بر تو !
"لاله ی واژگون"
نویسنده علیرضا در جمعه 93/12/8 |
نظر