سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

مدیر وبلاگ : علیرضا[234]
نویسندگان وبلاگ :
علیرضا
علیرضا (@)[0]


اگر کسی دوست دارد از آن سوء استفاده مکن،اگر کسی بهت نیاز داشت نیازش را برطرف کن ، اگر کسی بهت اطمئنان کرد بهش خیانت نکن. ****************** می دونی طاقت ندارم/ با غم و غصه اسیرم/ زود بیا که خیلی تنهام/ به خدا بی تو میمیرم >>>>من را در استاگرام همراهی کنید<<< https://www.instagram.com/kalaq.vn/
نویسندگان
تبلیغات
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
زیارة الإمام إمیر المؤمنین (ع)

السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا صَفْوَةَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْهُدَى السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا عَلَمَ التُّقَى السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَصِیُّ الْبَارُّ التَّقِیُّ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا الْحَسَنِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا عَمُودَ الدِّینِ وَ وَارِثَ عِلْمِ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ وَ صَاحِبَ الْمِیسَمِ وَ الصِّرَاطِ الْمُسْتَقِیمِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَیْتَ الزَّکَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ اتَّبَعْتَ الرَّسُولَ وَ تَلَوْتَ الْکِتَابَ حَقَّ تِلٰاوَتِهِ وَ بَلَّغْتَ عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَفَیْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ تَمَّتْ بِکَ کَلِمَاتُ اللَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِی اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ وَ نَصَحْتَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ جُدْتَ بِنَفْسِکَ صَابِراً وَ مُجَاهِداً عَنْ دِینِ اللَّهِ مُؤْمِناً بِرَسُولِ اللَّهِ طَالِباً مَا عِنْدَ اللَّهِ رَاغِباً فِیمَا وَعَدَ اللَّهُ وَ مَضَیْتَ لِلَّذِی کُنْتَ عَلَیْهِ شَاهِداً وَ شَهِیداً وَ مَشْهُوداً فَجَزَاکَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنِ الْإِسْلَامِ وَ أَهْلِهِ مِنْ صِدِّیقٍ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ کُنْتَ أَوَّلَ الْقَوْمِ إِسْلَاماً وَ أَخْلَصَهُمْ إِیمَاناً وَ أَشَدَّهُمْ یَقَناً وَ أَخْوَفَهُمْ لِلَّهِ وَ أَعْظَمَهُمْ عَنَاءً وَ أَحْوَطَهُمْ عَلَى رَسُولِهِ وَ أَفْضَلَهُمْ مَنَاقِبَ وَ أَکْثَرَهُمْ سَوَابِقَ وَ أَرْفَعَهُمْ دَرَجَةً وَ أَشْرَفَهُمْ مَنْزِلَةً وَ أَکْرَمَهُمْ عَلَیْهِ قَوِیتَ حِینَ ضَعُفَ أَصْحَابُهُ وَ بَرَزْتَ حِینَ اسْتَکَانُوا وَ نَهَضْتَ حِینَ وَهَنُوا وَ لَزِمْتَ مِنْهَاجَ رَسُولِ اللَّهِ ص کُنْتَ خَلِیفَتَهُ حَقّاً لَمْ تُنَازَعْ بِرَغْمِ الْمُنَافِقِینَ وَ غَیْظِ الْکَافِرِینَ وَ کُرْهِ الْحَاسِدِینَ وَ ضَغَنِ الْفَاسِقِینَ فَقُمْتَ بِالْأَمْرِ حِینَ فَشِلُوا وَ نَطَقْتَ حِینَ تَتَعْتَعُوا وَ مَضَیْتَ بِنُورِ اللَّهِ إِذْ وَقَفُوا فَمَنِ اتَّبَعَکَ فَقَدْ هُدِیَ کُنْتَ أَقَلَّهُمْ کَلَاماً وَ أَصْوَبَهُمْ مَنْطِقاً وَ أَکْثَرَهُمْ رَأْیاً وَ أَشْجَعَهُمْ قَلْباً وَ أَشَدَّهُمْ یَقِیناً وَ أَحْسَنَهُمْ عَمَلًا وَ أَعْنَاهُمْ بِالْأُمُورِ کُنْتَ لِلدِّینِ یَعْسُوباً أَوَّلًا حِینَ تَفَرَّقَ النَّاسُ وَ أَخِیراً حِینَ فَشِلُوا کُنْتَ لِلْمُؤْمِنِینَ أَباً رَحِیماً إِذْ صَارُوا عَلَیْکَ عِیَالًا فَحَمَلْتَ أَثْقَالَ مَا عَنْهُ ضَعُفُوا وَ حَفِظْتَ مَا أَضَاعُوا وَ رَعَیْتَ مَا أَهْمَلُوا وَ شَمَّرْتَ إِذَا اجْتَمَعُوا وَ شَهِدْتَ إِذْ جَمَعُوا وَ عَلَوْتَ إِذْ هَلِعُوا وَ صَبَرْتَ إِذْ جَزِعُوا کُنْتَ عَلَى الْکَافِرِینَ عَذَاباً صَبّاً وَ لِلْمُؤْمِنِینَ غَیْثاً وَ خِصْباً لَمْ تُفْلَلْ حُجَّتُکَ وَ لَمْ یَزِغْ قَلْبُکَ وَ لَمْ تَضْعُفْ بَصِیرَتُکَ وَ لَمْ تَجْبُنْ نَفْسُکَ وَ لَمْ تَهِنْ کُنْتَ کَالْجَبَلِ لَا تُحَرِّکُهُ الْعَوَاصِفُ وَ لَا تُزِیلُهُ الْقَوَاصِفُ وَ کُنْتَ کَمَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ضَعِیفاً فِی بَدَنِکَ قَوِیّاً فِی أَمْرِ اللَّهِ مُتَوَاضِعاً فِی نَفْسِکَ عَظِیماً عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَبِیراً فِی الْأَرْضِ جَلِیلًا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ لَمْ یَکُنْ لِأَحَدٍ فِیکَ مَهْمَزٌ وَ لَا لِقَائِلٍ فِیکَ مَغْمَزٌ وَ لَا لِأَحَدٍ فِیکَ مَطْمَعٌ وَ لَا لِأَحَدٍ عِنْدَکَ هَوَادَةٌ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ عِنْدَکَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ حَتَّى تَأْخُذَ بِحَقِّهِ وَ الْقَوِیُّ الْعَزِیزُ عِنْدَکَ ضَعِیفٌ ذَلِیلٌ حَتَّى تَأْخُذَ مِنْهُ الْحَقَّ وَ الْقَرِیبُ وَ الْبَعِیدُ عِنْدَکَ فِی ذَلِکَ سَوَاءٌ شَأْنُکَ الْحَقُّ وَ الصِّدْقُ وَ الرِّفْقُ وَ قَوْلُکَ حُکْمٌ وَ حَتْمٌ وَ أَمْرُکَ حِلْمٌ وَ حَزْمٌ وَ رَأْیُکَ عِلْمٌ وَ عَزْمٌ اعْتَدَلَ بِکَ الدِّینُ وَ سَهُلَ بِکَ الْعَسِیرُ وَ أُطْفِئَتْ بِکَ النِّیرَانُ وَ قَوِیَ بِکَ الْإِیمَانُ وَ ثَبَتَ بِکَ الْإِسْلَامُ وَ الْمُؤْمِنُونَ سَبَقْتَ سَبْقاً بَعِیداً وَ أَتْعَبْتَ مَنْ بَعْدَکَ تَعَباً شَدِیداً فَجَلَلْتَ عَنِ النَّکَالِ وَ عَظُمَتْ رَزِیَّتُکَ فِی السَّمَاءِ وَ هَدَّتْ مُصِیبَتُکَ الْأَنَامَ فَ‍ إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ رَضِینَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ فَوَ اللَّهِ لَنْ یُصَابَ الْمُسْلِمُونَ بِمِثْلِکَ أَبَداً کُنْتَ لِلْمُؤْمِنِینَ کَهْفاً وَ حِصْناً وَ عَلَى الْکَافِرِینَ غِلْظَةً وَ غَیْظاً فَأَلْحَقَکَ اللَّهُ بِنَبِیِّهِ وَ لَا حَرَمَنَا أَجْرَکَ وَ لَا أَضَلَّنَا بَعْدَکَ وَ السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ . وَ تُصَلِّی عِنْدَهُ سِتَّ رَکَعَاتٍ تُسَلِّمُ فِی کُلِّ رَکْعَتَیْنِ لِأَنَّ فِی قَبْرِهِ عِظَامَ آدَمَ وَ جَسَدَ نُوحٍ وَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع فَمَنْ زَارَ قَبْرَهُ فَقَدْ زَارَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع فَتُصَلِّی لِکُلِّ زِیَارَةٍ رَکْعَتَیْنِ‌ .

مطالب اخیر وبگاه

راز تـداوم یـک زنـدگی
 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است.

دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون

هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش

و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم،

انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی

که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی

این بود که من می خواستم از اون . . .


جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج

می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.


اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران


اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر

سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع

کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم

"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و

اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون

احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه

طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما

اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده

بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو

برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من

کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون

با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر

من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت

براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته!

به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم.

وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو

خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به

جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر

دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل

قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم

نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله

برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من

خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام

گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی

مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در

به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه.

اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با

صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد

، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

 مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که

طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم

و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی

رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست

می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات

پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و

از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم ها

شو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی

نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.

بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف

محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت

حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم

بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده

بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه

شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه

چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده

بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز

چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت

رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش

رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره

بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره

شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم.

هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو

روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام

قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد

که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام

همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه

قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل

می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به

من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه

اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب

می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره

که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین

زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی

و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم

نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در

آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست

های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل

می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو

در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت

تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم

در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان

صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم

 بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم

حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد

و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون

حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر

نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم

، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم

. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته

کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش

جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی

مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم

بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از

همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه

گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت

خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی

که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

 من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش

پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که

لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم

و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ،

ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه ...




نویسنده علیرضا در یکشنبه 91/6/5 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
امام حسین ع (9), مذهبی (9), ع.ر.ت (8), کاغذی از دفتر یاداشت هام (7), امام علی علیه السلام (7), خیانت به عشق (6), عکس با طراحی خودم (6), عکس (5), دلنوشته (5), حرفی که باید زد (4), اشعار (4), ادعیه (3), ترانه های زیبا و دلنشین (3), شعر (3), شعر های از معصومه مرادی (3), مرتبه عذاداری (3), مراتب عذاداری (2), گرد و غبار (2), خوزستان (2), محمد رسول الله (ص) (2), شعرهای از مریم حیدر زاده (2), نازنین فاطمه (2), نقطه چین تا خدا.... (2), حرف دل لاله ی واژگون (2), اطلاعیه های مدیر وبلاگ (2), حرف مدیر وبلاگ (2), دنیای بارون (2), روزها را با عشق شروع کنید. (2), سیاسی (2), امام حسین علیه السلام (2), امام زمان (عج) (2), امام زمان عج (1), امام حسین عیله السلام (1), ترانه - مداحی - اقاسی (1), ترانه - نوحه - اقاسی (1), ترانه ها (1), اسلام من عشق دارد و منطق (1), آبادان (1), ابیاتی کوتاه از مریم حیدر زاده (1), اشعار عربی (1), اشعارم (1), اطلاعیه (1), اطلاعیه مدیر وبلاگ (1), سکوت (1), دختری که عشقش را زنده زنده خاک کرد (ثنا ) (1), روزها را با عشق شورع کنید. (1), زبان عربی (1), حرف دلم (1), حضرت ابو الفضل ع (1), حضرت رقیه س (1), خاصیت عشقه (1), خداحافظ (1), خدایا (1), نقاشی من (1), کلام بی طرف (1), شعری برای عشقم-عشق (1), شعر،شعر از خودم (1), شعرعربی با ترجمه (1), شعر عربی (1), لیلی ومجنون (1), موج محرم با صدای بنیامین بهادری (1),
ایدی

پیغام ورود و خروج