شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام‌هاي اتاق

ساعت ویکتوریا
+ کودک زمزمه کرد: خدايا با من حرف بزن. و يک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنيد.او فرياد کشيد: خدايا! با من حرف بزن صداي رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدايا! بگذار تو را ببينم ستاره اي درخشيد. اما کودک نديد. او فرياد کشيد خدايا! معجزه کن نوزادي چشم به جهان گشود. اما کودک نفهميد. او از سر نااميدي گريه سر داد و گفت: خدايا به من دست بزن. بگذار بدانم کجايي.خدا پايي
خدا پايين آمد و بر سر کودک دست کشيد. اما کودک دنبال يک پروانه کرد. او هيچ درنيافت و از آنجا دور شد
چراغ جادو
گروه اشعار عاشقانه
vertical_align_top