پيامهاي اتاق
+
ساده مي گويم عزيزم دل بريدن ساده نيست
چشمهاي مهربانت را نديدن ساده نيست
از زمان رفتنت خورشيد را گم کرده ام
ناله هاي ابر را هر شب شنيدن ساده نيست
ساده مي گويم عزيزم دل بريدن ساده نيست
چشمهاي مهربانت را نديدن ساده نيست
از زمان رفتنت خورشيد را گم کرده ام
ناله هاي ابر را هر شب شنيدن ساده نيست
+
به خاطر روي زيباي تو بود
که نگاهم به روي هيچ کس خيره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هيچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهاي عاشقانه تو بود
که حرفهاي هيچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکي باران را درک نکردم
به خاطر عشق بي رياي تو بود
که عشق هيچ کس را بي ريا ندانستم
به خاطر صداي دلنشين تو بود
که حتي صداي هزار ني روي دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
+
عمر من
تا دشت پرستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته ي مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پاي
تا دشت يادها
هان اي عقاب عشق از اوج قله هاي مه آلود دوردستها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
+
هر صدا و هر سکوتي،اونو ياد من مياره
ميشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام ميباره
از همون نگاه اول،آرزوي آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولي انگار،اندازش يه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوي آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
+
خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس که از سرما لرزيدم...
بس که اين کوره راه ترس آور زندگي را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد...
خسته شدم بس که تنها دويدم...
اشک گونه هايم را پاک کن و بر پيشانيم بوسه بزن...
مي خواهم با تو گريه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گريه کردم...
مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ايستادم
+
بايد فراموشت کنم / چنديست تمرين مي کنم / من مي توانم ! مي شود ! / آرام تلقين مي کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نيست ....تا بعد، بهتر مي شود .... / فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم /من مي پذيرم رفته اي / و بر نمي گردي همين ! / خود را براي درک اين ، صد بار تحسين مي کنم / کم کم ز يادم مي روي / اين روزگار و رسم اوست ! / اين جمله را با تلخي اش ، صد بار تضمين ميکنم.
+
قطار مي رود....تو مي روي..... تمام ايستگاه مي رود............
و من چقدر ساده ام که سالهاي سال ،در انتظار تو
کنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان به نرده هاي ايستگاه رفته تکيه داده ام!!(قيصرامين پور)
+
مي دوني دل عاشق در مقابل دل معشوق بي دل ، مثل چيه ؟
دل عاشق مثل يه لامپ مهتابي سوخته است .
دلتو مي اندازي زمين . جلوي پاي دلبرت . مي بينتش . سفيدي و پاکيشو . ميبينه چقدر ظريفه. مي بينه که فقط واسه اونه که مي تپه .
فکر ميکنين معشوق بي دل چي کار مي کنه ؟
مياد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه مي کنه . يه قدم جلوتر ميذاره .
پاشو ميذاره روش . فشارش مي ده و با نهايت خونسردي به صداي خرد شدن دل عاشقش
عشق پاک ♥
91/12/1
+
شيشه دل را شکستن احتياجش سنگ نيست اين دل با نگاهي سرد پرپر مي شود با
خودم عهد بستم بار ديگر که تورا ديدم ... بگويم از تو دلگيرم ولي باز تو
را ديدم و گفتم : بي تو ميميرم
+
ه حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر شعرم نشکفته خشکيد !
به حرمت اشک ها و گريه هاي سوزناکم. نه تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !
ميبني قصه به پايان رسيده است و من همچنان در خيال چشمان زيباي تو ام که ساده فريبم داد!
قصه به آخر رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم !
+
اگه نيايي
مي دونم آسمون رنگ چشاي تو داره
مي دوني شب مهتابي پيش تو کم مي ياره
مي دونم مرغهاي ساحل واسه تو دم ميزنن
مي دوني شن هاي ساحل واسه تو جون ميبازن
مي دونم اگه بري همه اونا دق مي کنن
مي دوني بدون تو يه کنج غربت ميميرم
مي دونم با رفتنت آرزوهام سراب ميشه
مي دوني اگه نياي بدون تو چه ها ميشه
مي دونم اگه بخواي مي توني باز تو بياي
تو بياي پا بزاري بازم روي دوتا چشام
+
جدايي درد بي درمان عشق است
جدايي حرف بي پايان عشق است
جدايي قصه هاي تلخ دارد
جدايي ناله هاي سخت دارد
جدايي شاه بي پايان عشق است
جدايي راز بي پايان عشق است
جدايي گريه وفرياد دارد
جدايي مرگ دارد درد دارد
خدايا دور کن درد جدايي
که بي زارم دگر از اشنايي
+
پيداست هنوز شقايق نشدي
زنداني زندان دقايق نشدي
وقتي که مرا از دل خود مي راني
يعني که تو هيچ وقت عاشق نشدي
زرد است که لبريز حقايق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدي وگر نه مي فهميدي
پاييز بهاريست که عاشق شده است
+
کودک زمزمه کرد: خدايا با من حرف بزن. و يک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنيد.او فرياد کشيد: خدايا! با من حرف بزن صداي رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدايا! بگذار تو را ببينم ستاره اي درخشيد. اما کودک نديد. او فرياد کشيد خدايا! معجزه کن نوزادي چشم به جهان گشود. اما کودک نفهميد. او از سر نااميدي گريه سر داد و گفت: خدايا به من دست بزن. بگذار بدانم کجايي.خدا پايي
عشق پاک ♥
91/12/1